خاطرات:
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان كه با خون خود درخت خشكيده اسلام را آبياري كردند انشاي خود را آغاز مي كنم:
متحيرم كدام مصراع از اين مثنوي هزار من كاغذ را باز خواني كنم ؟ كدام سطر، كدام صفحه و كدام فصل از اين جلد مثنوي را باز نويسم ؟ از كجا آغاز كنم؟
بچه كه بودم با بچه هاي كوچه يه بازي مي كرديم با نام دوست دشمن دشمنا دنبال دوستا مي كردن تا بتونن اونا رو بگيرن و از هم جدا كنن و وقتي يه دوست اسير ميشد دوستاي ديگر سعي ميكردن تا بتونن دستشونو بزنن به هم تا دشمنا ولشون كنن. قشنگ يادمه وقتي كه اسير دشمن مي شديم چقدر جيغ مي كشيديم و دوست دوست ميگفتيم تا دستمون به هم مي رسيد . توي هر بازي وقتي مي خواستيم گروه ها رو تشكيل بديم هيچ قاعده اي وجود نداشت ممكن بود با كسي دوست بشي كه سري قبل با تو دشمن بوده اما اين فقط يه بازي بود حالا دوست بوديم و بايد با هم دوستي مي كرديم تا از دست دشمن نجات پيدا كنيم ولي كاش بزرگ نشده بوديم مي خواهم بگم الان كه بزرگ شديم همه بازي دوست و دشمن مي كنيم هر شعله نفرتي يه روز بالاخره خاموش مي شد هر چقدر يه آتيش بزرگ باشه بالاخره خاموش مي شه بزرگ تر و سوزانده تر خورشيد كه ديگر نداريم . بياييم نگذاريم دشمني ها رو شيطان بكنه و ما با هم دوست باشيم بگذاريم وقتي هر شيطاني مارو از هم دور ميكنه اينقدر جيغ بزنيم تا دستمون به دوست برسهد . اگه خواستيم بازي دوست و دشمن كنيم بتونيم مثل بچه گيامون با دشمنون توي يه گروه باشيم .
يه روز كه مي خواستم برم خونه عمه ام البته بچه گيام راه رو گم كرده بودم و تا شب تو كوچه ها دورخودم مي چرخيدم و گريه ميكردم تا اينكه برادرم به همراه چند تا از نيروخاي بسيج بعد از كلي گشت و گذر مرا پيدا كردند . من خيلي ترسيده بودم و دودستي يقه برادرم را گرفته بودم و ول نمي كردم برادرم مرا به يكي از سوپر ساندويچي هاي شهرمون كه خيلي مشهور بود برد و برام يك ساندويچ گرفت و يادش بخير هنوز مزه اون ساندويچ پاي دندونامه . به من كه خوش گذشت بعد از خوردن ساندويچ ولي به خانواده واويلا! يه دكن سوپري سركوچه مون بود كه ما بهش مش ابوالحسن مي گفتيم ، هميشه به اونجه ميرفتم و خريد مي كردم و بستني و آدم مي خريدم آخه من بچه گيام به ادامس مي گفتم آدم ! خنده داره ...
قرآن علاقه من بود و همون شد كه تا بحال به قاري نسبتا خوبي تبديل شدم . دلم گرفته به قول يه نفر براي هر بار برخواستن هزار هزار بار فرو افتادن لازمه . حالا نگم هزار بار ديگه حداقل ده بار كه لازمه ! زمين هم خيلي خوردم ... كم كم داشتيم واسه خودمون بزرگ مي شديم و آغاز علم و عشق: پدرم تازه از خارج برگشته بود و آدم دريا دلي بود برام كفش هاي لامپي آورده بود آن زمان هيچ كس تو مدرسه ما اين كفش ها رو نداشت منم خيلي خوشحال بودم و همش پام رو به زمين مي كوبيدم تا لامپ هاي كفشم روشن بشه و هي به بچه ها تمي مي كردم و دلشون رو به اب مي انداختم . اول مدرسه ها شور و شوق زيادي واسه رفتن بود يعني اول دبستان ، شادي ، هيجان ، استارت درس و پيشرفت . راستي شما اولين روزها رو يادت هست؟
روزهاي زيبايي بود من كه دلم نمي خواد بزرگ بشم همون موقع ها خيلي بهتر بود تا حالا كه نسبت به دوستاي اول دبستان كينه و حسرت و... داريم آن موقع هيچي حاليمون نبود بعد از يه دعواي كوچك دوباره با هم اشتي مي كرديم . معلممون بچه شهر خودمون بود وارد كلاس شد و شور و شوق ما ها زياد همش با هم پچ پچ ميكرديم . آقا اجازه ! آقا اجازه!...كفش هاي لامپي منم كه ديگه حال و هواي ديگري را به كلاس داده بود . مداد رنگي ها و تراشها و پاكن ها و ... يادش بخير چند ماهي از مدرسه ها گذشته بود . كم كم هوا داشت سرد ميشد . كلاسمون سرد و تند بود آقاي مدير يه دونه از اون بخاري نفتي ها كه ما بهش علاءالدين ميگفتيم آورد و گذاشت وسط كلاس . معلم داشت درس بابا آب داد رو مي گفت ، سرمشقهش هنوز توذهنمه رسم نوشتن با قلم ها قرمز و سياه . آقا اجازه دوباره بگين ... معلم همين طور به سوالات ما جواب مي داد همينطور كه جواب ميداد به عقب و به پشت به ته كلاس آمد و يه دفعه پاش به بخاري خورد و بخاري به زمين افتاد و نمي دونم چي شد وسط كلاس آتش بزرگي گرفت مايم گريه ميكرديم . آخي ! آقا معلم با ديدن اين صحنه شوك زده شده بود يه نفر از دود دوان دوان به سمت كلاس اول الف كه ما بوديم مي آمد آقاي مدير بود كه با ديدن دود سريع مثل آمبولانس خودشو رسوند. و بچه ها رو سريع از كلاس بيرون مي برد . همه گريه مي كردند از شانس بد كفش هاي لامپ دار منم سياه شد و من غصه كفشام رو مي خوردم كه اينطور ي شده بود. اي كاش معلم الف باي عشق به مهدي را برايمان هجي كرده بود نام زيباي او را سرمشق بابا آب داد دفترچه هاي تكليفمان قرار مي داد . خوب ديگه بقيش رو بگم / تو حياط مدرسه سر صف صبحگاه آقای مدیر حرف قشگی بهمون زد که هنوز یادم هست : یه دوستی دارم که تو ژاپن درس می خواند و میگه که تو کتاب اول دبستان اونا نوشته ئشده تلاش+کوشش= همه چیز . ولی برعکس تو کتابای ما نوشته شده بابا آب داد اخه بچه اولیا که دیگه اینا رو بلدن یا مثلا ... مایم باید مثل اونا باشیم تا پیشرفت کنیم . جدیت تصمیم کبری یادتونه! ؟ شعر خدای مهربان چوپان دروغگو ریزعلی حسنک هنوز صدای واق واق سگ ها و بع بع کردن گوسفنداش تو گوشم میاد . تو کلاس وقتی
من می توانم با آب دادن به باغچه خانه ام کمک کنم دنیا قشنگ شود.