و اما ... عشق...عین شین قاف
به نام آنكه سرزمين عشق را آفريد تا عشق نسوزد هرگز..
پسر نگاهي به دختر كرد و گفت حالا كه كنار ساحل هستيم بيا يك آرزوي قشنگ كنيم.دختر با بي ميلي قبول كرد.پسر چشم هايش را بست و گفت كاشكي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم.
بعد به دختر گفت حالا تو يك آرزو كن.دختر چشم هايش را بست و خيلي بي تفاوت گفت كاشكي همين الان دنيا تموم بشه.
وقتي چشم هايش را باز كرد پسر را نديد فقط چند حباب روي آب ديد.
+ نوشته شده در شنبه هشتم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 8:29 توسط جاسم قاسمی نژاد
|
من می توانم با آب دادن به باغچه خانه ام کمک کنم دنیا قشنگ شود.